خاطرات راه آهن: ترس از کاروم

خاطرات راه آهن باعث ترس می شود
خاطرات راه آهن باعث ترس می شود

من نمی توانم خطر Carrom را در سرویس قطار آبی ازمیر فراموش کنم، هنوز هم هر زمان که به آن فکر می کنم با آن ترس زندگی می کنم. خداوند همه ما را از انواع حوادث حفظ کند.

فکر کنم اوایل سال 1985 بود، چند ماهی بود که گواهینامه مکانیک اصلی رو گرفتم و به عنوان مکانیک مسئول شروع به کار کردم. مهندس کوتاهیا گردا مرحوم اسماعیل اوستا نیز نزد ما آمد. با قطار باری در ایستگاه کوپرورن جلسه (Meeting) داشتیم و به دلیل تاخیر قطار باری با گرفتن مدل ترانسفر (Meeting Transfer) به ایستگاه بعدی Güzelyurt منتقل شدیم.

5-6 کیلومتر از ایستگاه کوپرورن فاصله داشتیم و به سرعت لیور رسیدیم که 2-3 کیلومتر بود. با ساختن یک انتخابگر پروژکتور در حاشیه دوردست به سمت ما می آمد. فوراً روی ترمز زدم و فریاد زدم: "اوه، یک کارامبول هست، ESCAPE IN"، درب عقب (اتاق مهندس) را باز کردم و روی ارسی نگه داشتم.

احساس کردم سرعت قطارمان کم می‌شود و وقتی دیدم یک جای صاف می‌خواهم بپرم، سرکار مکانیک استاد اسماعیل دو مچ دستم را گرفت و گفت: «پریدن قطار نیست را متوقف کنید» و مرا عقب کشید. در همین حین قطار ما هم متوقف شده بود. اسماعیل اوستا مرا روی صندلی نشاند، اما از ترس در شوک بودیم، پاهایم می لرزید. رئیس قطار نزد ما آمد و گفت: "موفق باشید، استادان، نه، شما با ترمزهای سریال متوقف شوید". صحبت کردنم برایم سخت بود اما استاد اسماعیل ماجرا را به طور خلاصه برای رئیس قطار توضیح داد و به لطف رئیس قطار به ما آب داد و باعث شد آرام باشیم. ما فکر می کردیم قطار باری که قرار است با آن ملاقات کنیم دارد می آید و فکر می کردیم قرار است یک واگن بسازیم. معلوم شد تراکتوری بود که از جاده روستا به موازات راه آهن در حاشیه می آمد. اگر بدون انتخاب کننده می آمد نمی ترسیدیم و خود را در این شرایط قرار می دادیم.

در این بین اسماعیل اوستا به تراکتور فحش می داد. در حالی که می خواستیم به راه خود ادامه دهیم، متوجه شدم که کمک راننده نیست و پرسیدم: «آیحان کجاست؟» بررسی کردیم، او در مارکیز نیست. معلوم شد، وقتی گفتم: "یه کاسه ای هست" به پشت مبل فرار کرد. وقتی چراغ اتاق مبل را روشن کردیم و به آن نگاه کردیم، آیهان جلوی کابینت نقش نشسته بود و سعی می کرد با دستانش از سرش محافظت کند. او همچنان به ما خیره شده بود، هنوز نمی توانست از شوک غلبه کند. تکونش دادم: "آیهان، آیهان"، اما او همچنان با چشمان خالی به ما خیره شده بود و صدایی در نمی آورد. اسماعیل اوستا پس از اینکه فردی باتجربه و عاقل سالخورده شد، به صورت آیهان آب پاشید و به او سیلی زد تا خود را به دست آورد.

اسماعیل اوستا در تلاش بود آیهان را به نزد او بیاورد. از آنجایی که ما در ایستگاه زیبای خوابگاه موضعی نداشتیم، طبق دستورالعمل روی قیچی ایستادیم. دوست قیچی گفت: "استاد دیر آمدی، پاهایم یخ زد در حالی که منتظر بودم، نه، نه." البته ما نتوانستیم ماجرا را بگوییم، اما با چیزی نگفتیم. ما یک دلیل معتبر برای تأخیر مطابق با دستورالعمل‌های ناوبری پیدا کردیم و آن را به Föydömarş (مدل قطار قطار) نوشتیم. اتفاقا برادرمان آیهان را بعداً در یک تصادف رانندگی از دست دادیم. مکان بهشت ​​باشد، من آن را با رحمت یاد می کنم.

در زندگی راه آهن ما، بسیاری از پرسنل قطار از همان ابتدا چنین اتفاقات غم انگیز، تصادفات واقعی ماشین یا تصادفات داشته اند که هرگز فراموش نمی شوند. ما به عنوان راه آهن دوستانی داریم که در چنین حوادثی مجروح، معلول و شهید شدند.

Yusuf SUNBÜL ماشین‌کار بازنشسته

1 نظر

  1. خاطرات جالب پرسنل فعال مانند رانندگان، راهبران قطار، هادی ها و تکنسین های واگن نوشته و منتشر شود، جنبه های دشوار و لذت بخش کارهای ویژه دشوار ناشناخته است. وظیفه شما به اندازه یک شیکر در مرز یا جراح مقدس و مهم بود.تنها پاداش خدمات شما آرامش خاطر است.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.


*