📩 26/01/2012 22:19
بچههای روستاها و شهرها و شهرهایی که از راه آهن نمیگذرند، بازی با قطارهای اسباببازی و آغوش ایمن، محبتآمیز و گرم ایستگاههای راهآهن را بلد نیستند.
ایستگاه ها مانند پناهگاه هستند. او سکوت و تنهایی را دوست دارد.
قطارها زمانی که مسافران بارگیری شده و رفته اند به درون خود عقب می نشینند. تو را روی نیمکت سایهاش تنها میگذارد، با باد گونهات را نوازش میدهد و تو را شاداب میکند. به همین دلیل، هم از تنهایی و هم از جمعیت در ایستگاه ها لذت می برند. در ایستگاه ها، هیاهوی ایستگاه های اتوبوس وجود ندارد. حتی در شلوغی هم سکون است.
بچه های شهرهایی که ریل به زمین لنگر نمی زند، از دوری ها تعجب نکنید. پرندگان در دلشان به قفس عادت کرده اند، جرأت نمی کنند طناب هایشان را بشکنند و پشت کوه ها پرواز کنند.
بچه های شهرهایی که قطار در آغوششان نفس نمی کشد وزن و صبر انتظار را نمی دانند. ساعت تبدیل به سنگ می شود... قطارها مانند عاشقی منتظر می مانند. جدایی دم، ضخیم، طعم تلخ از تلخی. وقفه ها ترسناک هستند.
با این حال، بچه های شهرهای دارای قطار می دانند که زندگی در جزئیات است و آن را کشف می کنند.
طوری آماده می شود که انگار برای سفر با قطار، مراسم یا جشن آماده می شود. راه رفتن بدون سبد غذایی در کنار چمدان ها ممکن نیست. و طعم کوفته خشک، گوجه فرنگی، پنیر فتا، پیاز و فلفل تازه که در طول زندگی در قطار خورده می شود فراموش نشدنی است... این طعم همیشه در طول زندگی دنبال می شود... جذابیت زندگی انگار در این طعم نهفته است…
بچه های شهرهایی که قطارها از آنها عبور می کنند با شنیدن اشعار، داستان ها و خاطرات دمیراغ بزرگ می شوند. زیرا تقریباً همه آنها حداقل یک راه آهن در خانواده خود دارند. حتی اگر بزرگ شوند یا به شهرهایی مهاجرت کنند که قطار در آن جا عبور نمی کند، همیشه مهر ریل را در دل دارند. آنها همیشه می خواهند با قطار فرار کنند.
دوران کودکی در شهرهایی که راه آهن از آنها می گذرد به گونه ای متفاوت تجربه می شود. ایستگاه ها مانند یک باغ جادویی هستند. ایستگاهها جایی است که شهر پاهایش را دراز میکند و دراز میکند... لباسهای عیدشان را میپوشند و در موهایشان گل میگذارند. وقتی بزرگ شدی، هر وقت به ایستگاهی رفتی، کودک درونت از شر تو خلاص میشود و شروع به دویدن در هر گوشهای میکند... زیرا ایستگاهها آزادی هستند…
بچه های شهرهایی که قطار از آن ها عبور می کند قدر طبیعت را می دانند. شهرها آرایش خود را در ایستگاهها پاک میکنند و طبیعیترین حالت خود را به خود میگیرند، ایستگاههای قطار که با درختان تزئین شدهاند، شهرهای ما را که با کپیهایی از یکدیگر آلودهتر و زشتتر کردهایم، از آن خود میکنند و به آنها شخصیت میبخشند. ایستگاه هر شهری تصویر زیبایی از آن شهر در ذهن ما به جا می گذارد. درختانی که در تنه خود ریشه دارند نیز در ایستگاه ها بی باک هستند. می دانند که اگر سال ها هم بگذرد، گردنشان کوبیده نمی شود. آنها می دانند و بنابراین خوشحال هستند که به یک خانواده بزرگ تبدیل خواهند شد. چون بچه های راه آهن ریل ها را با درخت و گل تزئین و تاج می کنند.
بچه های راه آهن در حسرت پدر بزرگ می شوند. آنها نه متوجه می شوند که پدرانشان در حال پیر شدن هستند و نه اینکه پدران متوجه می شوند که فرزندانشان در حال بزرگ شدن هستند. مادرها هم مادر هستند و هم پدر. پدران راه آهن مانند مهمان خانه هایشان هستند که خسته و بی خواب از آغوش پولادین ریل از آنجا برمی گردند.
فرزندان راه آهن قدر عرق را می دانند و این که امرار معاش آسان نیست. کسب نان از ریل فولادی کار آسانی نیست. تلاش، فداکاری و فداکاری می خواهد. بنابراین نانی که می خورند طعم سرمای زمستان، تنهایی شب، گرمای تابستان، چشمان بی خواب و صبر را دارد.
گارلار مانند فردی آرام، باوقار، عاقل است. خاطره شهرهاست. گذشته شهرها را می گوید، یادآوری می کند. خطوط تجربه در چهره او وجود دارد. او با صبر و حوصله فراوان شهرهای خود را بر پشت می گیرد. به همین دلیل است که بچههای روستاها، شهرها و شهرهایی که قطارها از آنها عبور میکنند، میدانند که بزرگترین یاور ارتش ترکیه در مبارزات استقلال ما شبکههای آهنین است. از ریل. به Dumlupınar، به Sakarya. گویی آوازهای فولکلور محمتچیک ها را می شنود که به اینونو رفتند تا برای وطن بمیرند و دیگر برنگشتند.
بچه های راه آهن می دانند; که تورهای آهنی هم تمدن آورد، که تاریخ 87 ساله جمهوری را بدون توری آهنی نمی توان توضیح داد و فهمید... با جمهوریت چه به دست آمد، با چه سختی ها آهن در سینه خاک مدفون شد. .. چه بهایی برای استقلال، برای وطن شدن وطن داده شده است...
برای همین است که در سطر «راهپیمایی دهم» که «وطن را با آهن از چهار سر بافتیم» جلوی اشک هایشان را نمی گیرند.
ارسال شده توسط Şükran Kaba / TCDD / BYHİM
اولین نفری باشید که نظر می دهید